loading...
کلنا عباسک یا زینب
میلاد بازدید : 10 یکشنبه 06 بهمن 1392 نظرات (0)
معلم عصبی دفترو روی میز کوبیدو داد زد سارا. . . دخترک خودشو جمع وجور کرد، سرشو پایین انداحت و خودشو جلوی میز معلم کشوندو با صدای لرزان گفت بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش میزد، توی چشمان سیاه ومظلوم دخترک خیره شدو داد زد: چندبار بگم مشقاتو تمیز بنویس ودفترتو سیاه وپاره نکن؟ ها!؟ فردا مادرتو میاری مدرسه میخوام در مورد بچه بی انظباطش باهاش صحبت کنم. . دخترک چونه لرزونشو جمع کرد. . . بغضش رو به زحمت قورت دادو اروم گفت: خانم. . . مادرم مریضه اما... بابام گفته اخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانمو بستری کنیم که از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه.. اونوقت قول داده اگه پولی موند برای منم دفتر بخره که من دفترای داداشمو پاک نکنم وتوش بنویسم. . . . اونوقت قول میدم مشقامو. . . . . . . معلم صندلیشو به سمت تخته سیاه چرخوند وگفت بشین.... وکاسه اشک چشمش روی گونش خالی شد.... روی تخته سیاه نوشت: زود قضاوت نکنیم.........!!!!!
میلاد بازدید : 22 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)
. داستانی در مورد صبروجلوگيري ازغضب مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود. ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید. مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشدازروي عصبانيت ، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد! در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید …با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد. .او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمانبود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. ديد پسرش باسنگ روي ماشين نوشته بوده :«« دوستت دارم بابایی»» درحالت عصبانيت خيلي وقتها بسياري رفتارها كه نبايد سر بزند وبسياري از حرفها كه نبايد گفته شود سر وبيان ميشود كه سالها پشيماني به همراه خواهد داشت. پس هنگام عصبانيت محل ناراحتي را ترك كنيد. صورت خودراباآب خنك بشوريد. اگر با يك عزيزي درحال دعوا هستيد به جاي جواب دادن ومشاجره دستان اورابگيريد ويا اورادرآغوش بكشيد ودقايقي سكوت كنيد خواهيد ديد چگونه به آرامش خواهيد رسيد. .لطفا واسه همه ي اددليست هايتان بفرستيد بعد از هر بحث و بگو مگویی.. ، اونی که اول معذرت خواهی‌ کنه ، شجاع ترینه … اونی که اول میبخشه ، قوی ترینه … و اونی که زودتر فراموش میکنه ، خوشبخت ترینه … ،________________________ به هرکسی محبت کنی او را ساختی و به هرکسی بدی کنی به او باختی ؛ پس بساز و نباز ! _______________ .قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را این باران است که باعث رشد گلها میشود نه رعد و برق ! _________________________
میلاد بازدید : 3 یکشنبه 22 دی 1392 نظرات (0)
نماز و تلاش" مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد ، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد . او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت . مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد . در راه مسجد و درهمان نقطه مجدداً زمین خورد !  او دوباره بلند شد ، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت . یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد . در راه مسجد ، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید . مرد پاسخ داد : (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید . از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.)).. مرد اول از او خیلی تشکر کرد وهر دو ، راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند . همین که به مسجد رسیدند ،  مرداول از مرد چراغ به دست درخواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نمازبخواند . مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد . مرد اول درخواستش را دو بار دیگر تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید. ..مرد اول سوال کرد که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند . مرد دوم پاسخ داد : ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد . شیطان در ادامه توضیح داد : ((من شمارا در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم . وقتی شما به خانه رفتید ، خودتان را تمیز کردید و به مسجد برگشتید ، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد ، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتید . به خاطر آن ، خدا همه گناهان افراد خانواده تان را بخشید. ..من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم ، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان راخواهد بخشید . بنا براین ، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم . کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است از مواجهه با سختی ها در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید.
میلاد بازدید : 1 سه شنبه 17 دی 1392 نظرات (0)
*واقعا زیباست بخونید* 
حسام الدین آشنا در صفحه شخصی خود در فیس بوک نوشته است:
حدود 20 سال پیش منزل ما خیابان 17 شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم پیش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد از قبیل نماز جماعت ، مراسم شبهای قدر ، نماز عید و جشن نیمه شعبان را برگزار می کرد اگر کسی می خواست دخترش را شوهر بدهد و یا برای پسرش زن بگیرد با شیخ هادی مشورت می کرد و در آخرهم شیخ خطبه عقد را جاری میکرد ، اگر کسی در محله فوت میکرد شیخ هادی برای او نماز میت می خواند و کارهای بسیاردیگر ...
یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه
> پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم ، منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حین، در یکی از دستشوییها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد.
من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو می¬گیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه بودیم گفتم حاجی شیخ هادی وضو ندارد ، خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت. حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب !!! فرادا می خوانم .
این ماجرا بین متدینین پیچید ، من و دوستانم برای رضای خدا، همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مامومین کم کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جائیکه بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند. زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت ، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی ، پدر را ترک کردند .
دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلا مسلمان است ؟ آیا جاسوس است ؟ و آیا ...
شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود ... ، ما هم بهمراه دوستان و متدینین خوشحال از این پیروزی ، در پوست خود نمی گنجیدیم ، بعد از مدتی از حوزه علمیه یک طلبه ی جوان فرستادند و اوضاع به حالت عادی برگشت .
بعد از دوسال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه بخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم. بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد . روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم ،پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم. درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم !!! چشمانم سیاهی می رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد .!؟!؟ نکند ؟! ؟! نکند ؟! ؟!
دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر میکردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم .. خانواده اش را نابود کردیم و ...
از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم. به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم او گفت : شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود. پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد چند دقیقه جستجو پیر مردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می خواند سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی میگردم ظاهرا از دوستان شماست ، شما او را می شناسید ؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت دو سال پیش شیخ هادی در حالیکه بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد ، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم. بسیار تعجب کردم وعلتش را ازپرسیدم او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام ،خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند ، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند ودیگر نمی توانم در این شهر بمانم ، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند. بعد از این جملات گفت : قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین (ع) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند من هم هرکاری کردم که مانعش شوم نشد. او گفت دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم ،او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم ...
ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم ای کاش آن موقع کور می شدم و این جنایت را نمی کردم ای کاش حاج علی آن موقع بجای گوش دادن به حرفم توی گوشم میزد ای کاش ای کاش ... و این ای کاش ها که بیچاره ام میکرد .
الان حدود 20 سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف میشود من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.
میلاد بازدید : 3 دوشنبه 16 دی 1392 نظرات (0)
شخصى از اباذر خواست تا چیزى به او بیاموزد.
اباذر گفت اگر میتوانى بر کسی که دوستش دارى بدى نکن.
مرد گفت این چه سخنى است آیا کسى در حق محبوبش بدى میکند؟
اباذر پاسخ داد آری، نفس از همه چیز برایت محبوبتر است ولی هنگامى که به گناه مشغول میشوی به او بدى میکنی.
داستانهای بحار الانوار
میلاد بازدید : 4 یکشنبه 15 دی 1392 نظرات (0)
آیت الله بهجت: برای زیاد شدن حب الهی و بالا رفتن مرتبه انسان فرمودند: کار آسان و کوچک و مفید، بعد از ملاحظه واجبات و محرمات، صلوات فرستادن است. صلوات محبت آور است و محبت انسان را بالا می کشد.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره سایت


    السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین

    میلاد قوانلو

    دانشجوی رشته امور فرهنگی

    دانشگاه علمی و کابردی سمنان

    آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 3
  • بازدید کلی : 121